امشب برمیگردم شهر دانشجویی، شهری ک سیاه سوخته توش هست ولی دیگه هیجانی واسه بودن تو اون شهر ندارم مث ترم پیش. حتی نمیدونم باید چطور با سیاه سوخته برخورد کنم؟ نمیتونم تو چشماش نگاه کنم :(

این ازاردهنده س ک خواستم باهاش صحبت کنم ک تکلیفم روشن شه اما حرف زدن بیشتر همه چیو خراب کرد . خودش میگه حسی بهم نداره ولی اطرافیان بدون استثنا میگن دروغ میگه و این منم زنی تنها و بلاتکلیف در میانه ی فصلی سرد.


یکی از دوستای بابام ک خودش دندون پزشکه گیر داده واس من از پسرش ک ارشد یکی از رشته های مهندسی رو خونده  خواستگاری کنه. ما یبار گفتیم نه! دوباره پیگیر شده و به بابام گفته میخ‌ام پسرمو بفرستم مسکو ۳۶ واحد بگذرونه بعدم انتقالیشو بگیرم ب دندون بهشتی! خودمم کلینیک دارم بچه ها مینونن بیان کار یاد بگیرن تو دوره دانشجوییشون.

پسره هم قد بلنده ( تنها گیر من تو ظاهر پسرا قدشونه) مامان میگه حالا ببینش شاید خوشت اومد! ولی من دلم پیش سیاه سوخته خودمه:(

پ.ن: مامان میگه سیاه سوخته الان داره کلی شهریه دانشگاه میده و شرایط ازدواج نداره و چون نمیخواد تو شانسای ازدواجتو از دست بدی چون میدونه تو پر قو بزرگ شدی و نمیخواد سختی بکشی ، اینجوری گفته ک حسی ندارم وگرنه هر خری میفهمه دوست داره، اون شبم ک باهاش حرف میزدم یجایی بغض کرد بهم گفت خانم دکتر شما فکر میکنی من سنگمو دل ندارم ک اینجوری باهام حرف میزنی؟ میخواستم همونجا برم پشت تلفن بوسش کنم عشقمو بگم گور بابای دنیا انقدر با خودت لج نکن من همینجوری با همین شرایط دوست دارم از ته دل.


داشتم اناتومی میخوندم ک خوابم برد، تو خواب دیدم سیاه سوخته مهربون شده ، ناهار دعوتم کرد بریم بیرون. 

خیلییییی خواب قشنگی بود ک وسطش با داد و هوار بابام بیدار شدم:|
مامانم صب قبل اینکه بره سرکار گوشت تو زودپز گذاشته بود واسه این یک ماه خوابگام غذا بپزه ، ب ما هم نگفته بود زیر زودپزو خاموش کنیم، زنگ زده بود ب بابام ک زیرزودپزو خاموش کردین یا غذا سوخت؟

از اونور مامانم غر میزد ک مگه گیجید شما دوتا؟ از اینور بابام داد میزد ب من چه؟ مگه به من سپرده بودی؟ 

خلاصه سر دیگو برداشتم ، خداروشکر گوشتا سالم بودن:)


تا الان زمانی نبوده ک انقدر دوسش داشته باشم، قبلا دوسش داشتم با شک ولی الان فقط اونو میخوام و اصلا نمیتونم ب شخص دیگه ای فکر کنم، شاید بعدها پشیمون بشم از رد کردن چشم بسته خاستگارام ولی فقط یبار پیش میاد ک ادم انقدر دلش یکیو بخواد و من نمیخوام فرصت عاشق کردن کسی ک عاشقشمو از خودم بگیرم . فقط از خدا میخوام دستمو بگیره تو این راه.


چند وقتیه ب مدد فلوکسیتین دلتنگ هیچ خری نمیشدم ولی از دیشب دوباره دلم تنگ شده واس سیاه سوخته و دارم خودمو تو خاطرات گذشته غرق میکنم. راستی واقعا گذشت و تموم شد ینی؟ + بیدارشو ادم ساده . اون نمیخوادت . چرا خودتو کوچیک میکنی؟ اینهمه پسر میخوانت و مستقیم و غیره مستقیم ب روت میارن . تپلی . داداشش. ارمان . شایدم صدرا. بکش بیرون از این عشق یه طرفه ی مریض! تا کی میخوای خودتو ازار بدی و‌کوچیک کنی؟ رهاش کن بره.
خیلی نگران مامانم . ملت رعایت نمیکنن . هیشکی ماسک نمیزنه.همه ب تخمشون کرفتن کرونارو. وضعیت عجیب شخمی شده. امروز رفتم واس مامان و خانم ب و خانم غ شیلد م. خداجونم اگه مامانم طوریش بشه من دق میکنم!???????????? ۲. امروز تپلی واسم ۷ تومن سهام . قرار شده اگه سود دهیش مطمعنه دستبند کادوی عید مامانو بم با پولش سهام بخرم. منتظرم ببینم چی میگه دوست تپلی
حس میکنم داداش تپلی میخواد بهم ابراز علاقه کنه تو چند روز اینده. خود تپلی هم ک بعد دعوایی که باهم داشتیم، خیلی استریت بهم ابراز ارادت میکنه. خدایا ینی من بین دوتا برادر قرار گرفتم؟ مطمعنم با تپلی زوج خوبی نمیشیم چون از حرف زدن باهاش لذت نمیرم ، تو دوتا عالم مختلف سیر میکنیم. قبل دعوامون بهش گفتم تو دانشکده یکی دوتا از دخترای خیلی خوبم واست سراغ دارم. که یعنی داداش ب فکر رابطه با من نباش! ولی اصلا نمیفهمه انگار! روزی n بار تکست میده فلان درسو دارم میخونم
کار کردن تو مطب کنار مامان و پیدا شدن کلی خاطرخواه تو یه مدت کوتاه اعتماد ب نفسمو ب شکل عجیبی بالا برده. دیگه بخاطر چربی های اضافه م یا پوست سیزه م حالم بد نیست ، همین باعث شده هدف پیدا کردم تو زندگیم و ای ام سو هپی^^ الان ک سال ۳ دندون پزشکیم. تا سال پنج باید زبانمو خوب تقویت کنم و درسا رو جمع نکنم واسه شب امتحان، در طول ترم بخونم، رفرنس بخونم جاهایی ک ایراد دارم رو. وبینارای دندونپزشکی شرکت کنم ک بعضیاش نیازمند زبان انگلیسی قویه.
چندسب پیش مریم تو اینستا پیام داد ک برم ب سیاه سوخته بگم چرا دعوت نیستی تو اردو؟ گفتم برو . واقعا چرا بهش گفتم بره، میخواستم اخرین تیرمو امتحان کنم یا میخواستم دیگه مریم دست از سرم برداره سر این قضیه؟ هرچی ک بود رفت باهاش حرف زد . قضیه عکس دونفرمونم گفت بهش. اونم قسم خورده بود ک چیزی بین ما نیست . نه حسی، نه قولی، نه چیزی! قسم خورده بود ک ما فقط دوتا همکلاسیم و تمام. مریمم بهش گفته بود که ما تز رو رفتار جفتتثن حس کردیم چیزی هست بینتون.
سیاه سوخته عقد کرد. امشب تو اینستاگرام دیدم پست گذاشته عقد کرده. حس خاصی نداشتم فقط انگار سرم سبک شد یهو. همه پشماشون ریخته بود از این حرکتش. سمیه بهم پیام داد. مریم بهم زنگ زد. ایکس بهم پیام داد. درسته ک به کسی ک میخواستم نرسیدم ولی اینکه تو این بین دوستای خوبی مثل سمیه و مریم پیدا کردم روشنم می‌دارد.
در سردرگم ترین حالت ممکن به سر میبرم . راجع ب اعتقادات سی یا سیم . در رابطه با مسائل اعتقادیم. در رابطه با آینده کاری و زندگیم اینکه عمومی بمونم یا بخونم برای رزیدنتی؟ اینکه سال اخر دانشجوییم رزیدنتی شرکت کنم یا برم طرح در کنارش بیرون کار کنم و پول جمع کنم برم یه کشور دیگه تخصص بخونم؟ اصلا با این وضع تاسف بار اقتصاد عمرمو با تخصص خوندن تلف کنم یا برم سریعتر وارد بازار کار بشم؟ تخصص رشته ای رو بخونم که علاقمه یا بازار کار بهتری داره در حال حاضر؟ ازدواج کنم
امروز طبف برنامه باید دو جلسه پریو میخوندم. نمیدونم من خنگ شدم ؟ تمرکز ندارم؟ بعد مدتها شروع کردم درس بخونم ؟ یا چی ؟ چون حتی یک کلمه از چیزایی که خوندم رو نفهمیدم و در این حالت از خودم منزجر میشم:( رفتم تعداد پذیرش جراحیای پارسال رو دیدم که تعداد کلشون حتی با سهمیه مناطف محروم 66 نفر بوده. احساس عجز و درموندگی کردم واقعا. منی که واقعا خوب درس نخوندم این مدت مخصوصا با مجازی شدن امتحانا و رقبایی دارم که اکثرشون بیس علمی قوی دارن و تمام زمانشون برای مطالعه
آقا انگار شوخی شوخی داره جدی میشه:| اون شبی که تو دور دور خیابون اصلی شهر احسان و دوستاشو دیدم بصورت ناخداگاه حس کردم دلم میخواد توجهش نو جلب کنم تو ترافیک گازشو گرفتم از کنارشون رد شدیم درحالیکه داشتیم با آهنگ هد میزدیم. یکم ک جلو رفتیم حس کردم ندیدن مارو تو اون شلوغی دور دورِ ملت. یکم جلوتر دیدم اومدن دنبالمون یه ایست زدن حرف بزنن باهامون من گازشو گرفتم رسیدیم پشت چراغ قرمز. چراغ ک سبز شد ما رفتیم تو خیابون سمت راست میدون، (به گفته خودش) اونا فک کردن ما
روزای واقعا سختی رو میگذرونم. صمیمیت از دست رفته م با کسی که فکر میکردم نزدیک ترین و بهترین رفیقم، احساس سرویس دادن الکی به دوستام و اپکسم، احساس مورد حسادت واقع شدن از جانب هم خونه های سابقم. من آدم حساسی نیستم ولی کاملا متوجه تغییر رفتارشون میشم. هررررر کاری ک فکر میکردم رو انجام دادم به حالت سابق برگردیم ولی انگار همه چیز از دست رفته. الان تنها کسی که برام مونده ورزشکار. دوست داشتم ترم آخر با خاطره 11 ترم قبل تموم بشه ولی گند زدن بهش:(
دیروز آخرین جلسه درمان جامع تموم شد و عملا من فارغ شدم از تحصیل دوره عمومیم =) کلی عکسای دسته جمعی و پنجتایی گرفتیم و آخر کلاسم استاد منو کشید یه کناری و گفت تو باید بری رشته جراحی فک و صورت وگرنه حیف میشی دختر! من ازت انتظار دارماااا =) بعد از کلاسم با مهندس و گیلاس و ورزشکار رفتیم بیرون شهر آلاچیق گرفتیم زیر کرسی نشستیم چای و نون محلی و پنیر زدیم بر بدن، من قلیون سفارش دادم، اولین برف شهر دانشجویی بارید و ما تو مسیر برگشت تو جاده مه آلود و برفی و سر
امروز سر صبح دعوامون شد و جفتمون به حالت قهر رفتیم، باورم نمیشه انقدر اعصابم خورد شد که تا مغرب خوابیدم بعدشم نتونستم یک کلمه درس بخونم، مثل سگم پاچه میگرفتم تا دوساعت پیش که رفتیم تماس تصویری تا الان. به طرز غیر قابل باوری حالم خوبه و این زنگ خطره ینی دلو دادم رفت. دوست دارم قربون صدقه م میره، اشتباهاتشو میپذیره و خب مشکلاتی هم داریم، که به نظرم قابل حلن درسته دهنمون سرویس میشه در مسیر حلشون ولی خب زندگی دهن همه رو سرویس میکنه چه بهتر که کنار کسی که دوست

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بهترین مبلها دانستنی ها سامان اس ام اس نصب دوربین مداربسته در تبریز ناظر سافت | NazerSoft rthegard آتلیه تخصصی عکاسی گرافیک IC لینک سازی